هر ترم یه بار پیش میاد

امروز دقیقن در تاریخ ۱۹ تیر ماه ساعت ۹:۵۰ صبح, به طور رسما" شرعا" و عرفا" تابستون من شروع شد.

وقتی از دانشکده فنی اومدم بیرون به این فکر افتادم که یه برنامه ریزی اساسی واسه تعطیلاتم بکنم و هرچی فکر کردم برنامه ای به جز خوابیدن به ذهنم نرسید. آها چرا, فست فود Moz هم باید برم.

این Moz  یــــــک جای باحالیه. هر بار در حالی که صورتم سرخ شده میگم من چیز بخورم اگه دفعه دیگه اسپایسی بگیرم, باز دفعه بعد خیلی شیک از ماشین پیاده میشم و خیلی شیک تر غذاهای اسپایسی سفارش میدم. یعنی تا این حد.

خلاصه اینکه مثه تایم فورجه(درست نوشتم!){بله. مث اینکه از اون پشت اشاره شد غلط نوشتم و ضایع شدم} و امتحان, که هوا خیلی گرم بود و حس درس خوندن نبود و چقد رفتن حتی تا سر کوچه لذت بخش بود و  برنامه های تی وی ملی جذاب و متنوع بودن و ..., الان هوا خیلی خنکه! حس کتاب خوندن حتی درسی هست.برنامه هم جاست برنامه های کاسه و بشقاب! اصلنم این چارتا خیابون واسه قدم زدن حال نمیده. داهات که واسه قدم زدن نیس آدم باید بره تهران قدم بزنه :دیــــــــــــــــــی

تو قسمت آخرم واسه زیبایی کار با بچه ها رفتیم رو سبزه ها دراز کشیدیم و بستنی خوردیم و هر هر زدیم...حراست اومد جمع مون کرد انداخت بیرون (این جاش خیلی هیجان انگیزناک بود) :-))

هر چیز قرمزی که توش pic گذاشته شه

زمان امتحان که میرسد شلخته میشوم. کتاب ها یک ور. لباس ها یک ور. معمولن پتانسیل شلختگی ام بالاست.هیچ رغبتی هم به تمیز کردن ریخت و پاش های اطرافم ندارم.

دنبال چیزی میگشتم. در کمد رو که باز کردم چشمم به معدود کتاب های مرتب شده افتاد. یکی یکی عنوان هارو خوندم, یکهو قفل شدم روی همان کتاب جلد قرمز. کتاب 70-80 صفحه ای که جزئی از خواندنی های امتحان بود.دستم به طرفش رفت...

رفتم به همان ظهر ِ داغ. بیشتر شبیه قبل از ظهر بود. از میان یک بسته عکس و در حین بالا پایین رفتن مدام از روی دس اندازها, چهار تاشان که از همه خوشگل تر افتاده بودی انتخاب کردم. میخواستم دوتا بردارم.یکی برداشتم.با دقت گذاشتم لای کتاب جلد قرمز.تنها کتابی که همراهم بود.


ظهر  داغ اون روز  به بدترین تاریخ تبدیل شد.

فقط! من و تو می دونیم چه اتفاقی افتاد...و البته چند نفر دیگه.


بعد ها حتی یک بار هم لای کتاب جلد قرمز باز نشد که هیچ, دستم هم به سمتش نرفت.

بدم می آمد, می ترسیدم, بغض داشتم.

شاید به همین دلیل کتاب جلد قرمز و چند تا کتاب بالا و پایین ش تنها کتاب های مرتب چیده شده من بودند.

...دستم رو کشیدم. منصرف شدم.


این هم بین خودمان بماند که برای امتحانش نه خودش خوانده شد نه شبیهش از کسی گرفته شد برای خواندن.




آموزش عبور از خیابان (step by step)

امروز به این نتیجه رسیدم که موقع بیرون اومدن از کوچه, رد شدن از انواع و اقسام خیابونا و مخصوصن 4راه ها اول سَرَمو بچرخونم چپ, دوم سَرَمو بچرخونم راست (حالا ترتیبش زیاد مهم نیس. میشه اول به راست چرخوند , دوم به چپ) و در صورت ندیدن گشت انتظامی, ارشاد, امنیت اخلاقی و هر چیز مشکوک به اینا سریع مسیرمو انتخاب و از خیابون رد بشم.

یه کم توجه به وسایل نقلیه هم توصیه میشه!


Post Office-----> NEWSAAD

دیشب ۴ خوابم برد.وسط سالن.حدودای ۸ صبح بود که زنگ آیفون صدا خورد. فکر کنم سومین(چهارمین) بار بود که پدر بیدار سد و با غرغرهای همیشگی ش گفت خودتون برید بسته پستی تون رو بگیرین دیگه و رفت بیرون.دم در. منم که نیمه خواب بودم بعد از کش و قوس دادن به بدنم از سمت راست به سمت چپ غلت زدم وبه این فکری کردم کی گفته پستچی سه بار در نمی زنه؟ تو خواب و بیداری بودم که یهو خشکم زد. فکر کردم جعبه ی فرستاده شده داخلش همون وسیله های هست که ازشون طبق عادتم یه عکس تو مدیای گوشیمه. یا شایدم یه نامه پر از شر و ور که جواب همه حرفای تند و گاهی فحشمه که یه ماه پیش پشت گوشی فریاد زدم. منتظرِ یه بحث تند دیگه بودم...وقتی برگشت دیدم دوتا بسته از شرکت وسایل بهداشتی نیوساد روی میزه.به اسم من.

چند سال پیش بود.سال دوم دبیرستان غیر انتفاعی ِ با کلاس  شهر.سال دومی که بعدها شد بهترین سال تحصیلی زندگی من.

دبیر جدیدی که شده بود دبیر شیمی2. جوان بود و خوش قیافه و البته خوش هیکل!شاید  از بین دبیرهای مرد ِ 80 درصدی مدرسه, من هم باید مثل خیلی از بچه ها عاشق یکی از اونا می شدم.اما نشدم...هیچ وقت.تنها خانوم ِ سی و چند ساله ی شیمی به دلم نشست.یادم هست اون روزا انتخاب مجلس بود و همسرش کاندید.ماهم تیریپ تبلیغات برداشته بودیم و کلی کارهای بچگانه دیگه.

با این که فقط همون سال دبیر شیمی مدرسه ی ما بود اما درس دادن و اخلاقش باعث شد من علاقه که نه, عااشق این درس بشم همیشه شیمی یکی از قوی ترین درسام بشه.اصلن علاقه من به خوندن مهندسی شیمی به همین خاطر بود.علاقه ای که حالا فقط یه خاطره ازش مونده.

وقتی بسته هارو دیدم یاد همسر ِ آقای صاحب این کارخونه افتادم."خانوم معلم شیمی"

یه لبخند شیرین زدم و فکرای چند دقیقه پیش کاملن فراموش شد.

در حالی که بسته های دستمال لاک پاک کن رو در می آوردم رو به مامان پز دادم که یادته؟!! خانوم ف.... همون که شیمی2 درس میداد...شوهرش کاندید ِ...راستی رییس این کارخونه هم....