تازگی ها فکر می کنی چه احمقانه شروع می شوند، ادامه پیدا نمی کنند و تمام می شوند.
این که تو بودی و او. او با دست های خالی به آینده نگاه می کرد. آینده های دور. آینده های بزرگ.
تو با دست های...دست های.... به آینده و حال و گذشته ی آن قدر بد رنگ و کثیف و بدبویی نگاه می کردی که خودت ساخته بودی.
چند چند شد؟ کی بد! کی خوب!
تازگی ها فکر می کنی چه احمقانه شروع می شوند، ادامه پیدا می کنند و می کنند و می کنند... اما تمام شده اند.
راستی دست های تو چه اندازه ای بودند!