The Fourth

وقتی نزدیک صبح یه روز تابستونی بعد از یه بارون غیر منتظره سرم رو از پنجره می برم بیرون و نم خاک رو بو می کشم, یاد اون روزی می افتم که پاتو گذاشتی تو این شهر.

اوایل همه چیز عادی بود. بعد ها خوب و عالی شد. آخرش نمی دونم چی شد. نمی دونم این وسط کی چه کار می تونس کنه, فقط می دونم آخرش رسید. آخر ِ آخر.

با این که سال ها تو سر و کله ی هم زدیم, با هم خندیدیم, با هم غصه خوردیم, اما هیچ وقت نتونستم قبول کنم همشهریم شدی. می دونی! هیچ وقت به عنوان یه همشهری حسی بهت نداشتم.

سرم رو میارم داخل. مثل هر روز, مثل هر شب, مثل تک تک ثانیه های زندگی م حالا هم در حال سبک سنگین کردن و کلنجار رفتن با خودم هستم. دیگه خسته شدم . صدام بلند شده مثل فریاد.....

"اصلن می دونی چیه؟ حتا اگه جایی که زندگی می کنی تنها 3 خیابون با من فاصله داشته باشه و تو رفت و آمد هر روزه م وقتی اون جا می رسم خودم رو سرگرم  کنم تا چشمم بهش نیفته. حتا اگه انقدر هم با من فاصله ت کم باشه باز هم نمی تونی همشهری من باشی. ببین! تو همون شمال شرقی مقدس باقی بمون. من هم واسه همون جایی باقی می مونم که وقتی اسمش رو میگم, پیشنهاد ویلا میدن. این طوری من راحت ترم."

احساس سبکی می کنم که بعد ازمدت ها انقد صدام بلند بوده که تمام فضای ذهنم رو پر کنه.

هوا داره روشن میشه. لبخند می زنم و دراز می کشم.


regret:

چهارمین سال مبارک میشد (کاش)

از دیگران چه توقعی داری!!

وقتی عطر موهات خودتو هم مــــــست می کنه.


و مجبور میشه هر دفعه به جای بوسه رو گونه هات, سرت رو ببوسه.

Sleep On Her Life

از روی تخت بلند شدم تا خوب ببینمش. یک سال پیش, تو همین تخت دراز کشیده بود, رو شکمش. با دست راست گوشی رو کنار گوشش محکم گرفته بود. موهای ریخته شده ش رو بالش بازیچه ی دست چپ -قهقهه میزد- چشم هاش برق می زدن. رینگ نقره ی نو کاملن اندازه ش بود.


حالا روی همون تخت دراز کشیده. رو شکمش -زیر چشم هاش گود رفته- سرش به دسته ی طرح گل, تکیه داده شده. دست راستش آویزون. چند ثانیه بعد صدای برخورد رینگ با سرامیک کف اتاق .


دوباره دراز می کشم. به رد باقی مونده رو انگشتم نگاه می کنم و کف اتاق.

صدای سه تـــــــار ِ تو

امروز تمام تار عنکبوت های ذهنم را گَرد گیری کردم.

اسپایدر مردِ من کجایی؟!


Whisper: بیا برایم  دوباره تـــــــــــار بزن.

Sympathetic

تقریبن به هفته به شروع امتحانای ترم باقی مونده بود که اینو فهمیدم. همون بعد از ظهری که در حال سر و کله زدن با آمار مهندسی بودم. همون اتفاقی که با یه درد معمولی شروع شد. هیچ کدوم از مفنامیک و ژلوفن هم تاثیری نداشت. قابل تحمل نبود این بار. صدای هق هق ام همه رو از خواب پرونده بود. خم مونده بودم و اشک می ریختم. وقتی هر چی خورده و نخورده بودم رو  بالا آوردم و احساس کردم روده هام دارن بیرون میان فهمیدن که باید منو سریع برسونن بیمارستان.

وقتی پشت سر آقای حراست راهرو هارو تند تند می رفتم تا به بخش برسم افسوس خوردم به حال اونایی که این جا با در و دیوارهایی مثل شکنجه گاه زندان بچه میارن. لعنت فرستادم واسه این که آشنامون امروز این جا شیفت داره. لعنت فرستادم به هر چی بیمارستان دولتی.

شب که رسیدم خونه همه صداها تو گوشم بود. یکی احتمال کیست میداد, یکی احتمال گرفتگی, یکی ام سرطان.

همون شب بود اینو فهمیدم که من به یه همدرد, همراه, یار (یا هر کوفتی که بشه اسمشو گذاشت) نیاز دارم. یه چیزی فراتر از نگاه های نگران خانواده م و ترحم های مصنوعی. یه چیزی که حالم رو خوش کنه حتا وقتی حالم بده.

صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه. آشنامونه. حالم رو پرسیده. ازش تشکر می کنم. دراز می کشم. جروه آمارم کنارم افتاده. حس می کنم الان بیشتر از هر موقع دیگه به یه احوال پرس خاص نیاز دارم.


ru nerv:

یاد حرف یکی از دوستام میفتم که میگه دوست داشتنی های تو همه خراب! دارن.