همه ی نداشتنم: Grandma

رفته بودم به خانه ی قدیمی که حالا نیمه ویران شده,

تا برای آخرین بار ببینمش.

خانه ای که پر بود از تمام دوران کودکیم.

از پله های حیاط بالا رفتم به سمت اتاق کوچک تر که برای خواب انتخاب شده بود.

حالا روی زمینی ایستاده بودم که سال ها قبل ساعت ها کنار هم, رویش زندگی رو به من یاد داده بود.

حتمن از روی بچگیم بود وقتی دیدم روی زمین دراز کشیده با این فکر که خوابیده من هم کنارش دراز کشیدم و به خواب رفتم.

چه می دونستم چند دقیقه قبل خودش رو با زور به داخل کشونده تا من تنها نباشم! چه می دونستم سکته قلبی این طور می کند آدم رو!

شاید اگر حالا بود کارهای بیشتری به ذهنم می رسید تا...


صدای آقای جوانِ بساز بفروش اومد "خانوم فلانی؟ اگه کارتون تموم شده بریم."


یادم اومد تمام 18 سالی رو که کنارم نبود و در عالم بچگی لج می گرفتم که چرا همه دارند و من نه, در خواب هام می دیدمش. یادم اومد تمام وقتایی رو که به خاطر شیطونی شونه ی چپم کبود میشد, نبود تا دخترش رو دعوا کنه و اشک های منو پاک. یادم اومد هیچ وقت ِ هیچ وقت موهام رو گیس نکرد. یادم اومد اولین روز مدرسه م رو ندیده, اولین روز دانشجویی که بماند.

از وقتی بزرگتر شدم جمعه ها به خونه ش میرم. از دستپخت ساده و خوشمزه ش می خورم و گاهی که خیلی دلگیر هستم, از دختر و دامادش گله می کنم. با لبخند همیشگی ش آرومم می کنه. گاهی هم دعواشون, آخه من رو خیلی دوست داره. من نوه ی مخصوصش هستم.

همون جا که دراز کشیده بودی ایستاده م. چشمام رو می بندم. طعم دستپختت به به یادم نمیاد اما می دونم خوشمزه ست.

می دونم همین جایی. کم کم لمسم می کنی. درست مثل همون عکسی که پیراهن کاموای قرمز پوشیدم و موهام فِر هست, بغلم کردی.


صدای آقای جوان بلندتر شده. منتظره.


دیگه کافیه. مدت هاست تصمیم خودم رو گرفتم. این دنج ِ نم گرفته ی بد بو و بدرنگ با اون پنجره ی چوبی ِ بلند و ترسناکش جای تو نیست. دستت رو می گیرم و با هم آروم از اتاق بیرون میایم. خوشحالم که بعد از مدت ها اینقدر خوب می تونی راه بری. فقط باید به من قول بدی. قول بدی که هیچ کدوم از دخترها و پسرهات نفهمن برای همیشه اینجایی...با من. کنار ِ من.


به آقای جوان لبخند می زنم و به سمت در ورودی حرکت می کنم.


کات...یه بار دیگه از نو می گیریم

نزدیک ظهره.تازه از دانشگاه رسیدم خونه. کلاس نداشتم. کسی دو هفته ی اول کلاس نمیره. دنبال کارهای کسل کننده اداری بودم. خواب سه ساعتی ِ دیشب کار خودش رو کرده. سرم گنگه. صدای پاش رو می شنوم. تمام طول راهرو. انگار خوش حاله و کمی استرس داره. میگه بهش زنگ زدن برای مصاحبه. شاید چهارمین یا پنجمین بار باشه تو چند سال اخیر. خودش میگه خسته شده از منتظر موندن برای پسندیده شدن و از یه شاخه به شاخه ی دیگه پریدن. می خواد تکلیفش مشخص باشه.

میگه از آرایشگری و فروشندگی خوشش میاد. خداوکیلی استعدادش رو هم داره.

مامان لبش رو گاز می گیره که انگار حرف بدی زده. "با دو تا مدرک خوب می خوای این کاره بشی؟" تو دلم میگم آخه مادر من! مدرک چی! کشک چی! سرم رو با بی تفاوتی اون ور می کنم. حوصله ی شروع کردن یه بحث تکراری و بی نتیجه رو ندارم.

در هر صورت این موقع از ظهر مامان سر ِ کاره. بابا هم حکم یه نگران که هیچ کاری ازش بر نمیاد رو داره. خودش حس می کنه ساپورتره خوبیه اما واقعیت اینه. کاراش بی فایده و مایوس کننده س.


با حالت دستوری ِ همیشگیش میگه غذارو آماده میکنی تا من برم دوش بگیرم! از صبح هیچی نخوردم. تو نگاهش یه کم خواهشه.

تو ذهنم مرور می کنم برای زمان کوتاه چی بلدم درست کنم. دیگ برنج رو می ذارم رو گاز. تیک...تیک...تیک چرا شعله نمی گیره این لامصب! یادم میاد فندک گاز خرابه و قرار بوده سرویس کار بیاد. کبریت رو با عجله برمی دارم. اولی...دومی...نه نمی گیره. مثل این که چک کردن یکی یدونه کبریت از هر 10,12 تا بسته برای این که بهم ثابت شه نم کشیدن, وظیفه مه. چرا فندک آشپزخونه خالیه! اصلن چرا من یه فندک کوچیک برای سیگارهام ندارم! اصلن مگه من سیگار دارم!

لعنت به این درد ِ دست راستم که دوباره از دیشب شروع شده و حواسم رو پرت می کنه. با دست چپم شونه مو -جایی که شروع درده- محکم فشار میدم . چند دقیقه میرم تو نقش زن شوهر داری که کمی اضافه وزن داره و شوهر ِ بداخلاقش با بی حوصلگی منتظره زنش وظیفه شو! انجام بده و عجله داره زودتر غذا بذاره جلوش و تند تند سبیلش رو می خارونه.

از تو حموم داد می زنه کسی خونه هست؟ قبل از این که با داد جوابش رو بدم "نه" حوله رو جلوش می گیره و میاد بیرون.

دو ربعی طول می کشه مرتب کردن موهاش و آرایش ملایم و خوردن غذای حاضری. نگام می کنه. لبخند میزنه و بوسم میده. کنار گوشم آروم میگه دعام کن درست بشه.

با خودم میگم چرا هیچ وقت یه راه ِ بدون استرس و هموار جلومون نذاشتن! درسای آبکی...مدرک آبکی...زندگی آبکی...صدای بسته شدن در میاد.

ظهر گذشته. از خواب سرم گیج میره. مامان رسیده . از شلوغی خیابونا و...و... برای بابا تعریف می کنه. دیگه صداش رو نمی شنوم. میگم غذا نمی خورم و دراز می کشم.

خیلی زودتر از فکر و خیال های همیشگی ِ قبل از خوابم, چشمام بسته میشه و از هوش میرم.

اون گوشه از قلبم, که مال هیچ کس نیست...

امروز که از نامجو رد می شدم/ یادم افتاد/


تو/ من/

            کنار ِ هم/...


آب آلبالو/ دلستر/

راه راه های سبز کم رنگ و پررنگ/

                                               جدا از هم.




امروز که از نامجو رد می شدم قلبم به سمتت پرواز کرد.

2B عنوان

ساعت ۴۵ دقیقه ی شب. میدان اسب سنگی را دور می زنم و مستقیم حرکت می کنم.

حالا گوشه گوشه ی این جا پر است از اغوا کنندگان و اغوا شوندگانی که این بار غم ِ نان و آب ندارند.

از مدل ماشین و برند لباس  و رُل که خوششان بیاید امشبشان فاز می گیردو پر می شود.

برای شب های دیگر رُل زیاد است. خدا هم بزرگ.