ساعت ۹ شب. مستقیم جلو. چپ عقب. چپ جلو. خلاص. دستی بالا. یه گوشه ی خیابون. تو این فکرم که راست میگه*. من یه تصادف ناجور داشتم. غرورم باعث شد فکر کنم خیلی بلدم گازشو گرفتم و رفتم...تند...خیلی تند...افتادم. نه تو چاله. نه تو چاه. تو یه دره ی عمیق.
وقتی بیرونم آوردن نه از بستری کردن خبری بود نه از روحیه دادن و ناز کشیدن. به جاش پر بود از کنایه و طعنه زدن. پر بود از توقیف شدن و لگد خوردن.
شاید جسم زخمی با گذشت زمان خوب بشه اما روحیه و درون لت و پار من نه. انگار زمان وایساده.
به شیشه می کوبه. در رو باز می کنم میشینه کنارم: حواست کجاست؟ یه ساعته از دور دارم شکلک در می آرم قفل رو باز کنی. همه مردم دیدن جز تو.
من: غذارو گرفتی؟
- آره. بیا این ور جاتو با من عوض کن نمی خواد رانندگی کنی با اون دس فرمونت.
من:
توصیه اخلاقی: حالا به خاطر مدت زمان بیشتر و تجربه بیشتر, رانندگی تون از خواهر کوچیکتون بهتره نباید انقد تو سرش بزنین که! یه کم لطافت. یه کم مهربونی.
Moz رفتیم
* یه دوست خوب مجازی
ممنون از حضورتون .
این متن یه خاطره ی قدیمی قشنگی رو برام زنده کرد خیلی قشنگ بود
ئه!! با کی بودی؟ کجا بودی؟ چرا بودی؟ :دی
دست فرمونتون که واقعا بده ... استثنا هم نداره !
هیســــــــــــــــــــــــــــــــــ.
Be ghole mamanam ke dar javabe ghor ghor haye ma dar jahate fakhr fooorooohtan haye khaharam dar zaineye ranandegii kardane behtaresh : parsaale chichini, emsaale chichinia gew.. Baghiasho balad nistam dg!! :D
ای جانم مامانت
تا همین جاشم قبول :)