فرق میکنه عزیزم!

امروز در حالی که شلوار نیم بگِ قهوه ایمو با مانتوی خنک ِ تابستونی پوشیده بودم, با همون کتونی جین شلی شبیه آل استار و در حالی که گردن یه شیشه دلستر تلخ رو بین دوتا انگشتم گرفته بودم و گاهی سیم هندز فری همراه با خم شدن گردنم به عقب تکون می خورد و در حالی که از کوچه پس کوچه های میان بر به سمت  خونه -خاله- می رفتم -همون  کوچه هایی که روی جدول های کناریش همیشه ردیف, پسر نشسته- به این نتیجه رسیدم که:


بین مشکلات رو تقسیم کردن و منطقی بازی در آوردن و انصاف و همه چی فیفتی-فیفتی و تموم شدن یه قسمت از زندگی,

در صورتی که آخرش خودت هم راضی باشی و تایید کنی ایراد و اشکالاتت رو,


و


بین ناتوانی تو تقسیم کردن مشکلاتی که گند زده به زندگیت, به هویتت, به استقلالت, فقط به خاطر چند تا حرف راستکی, چند تا جواب راستکی که اگه دروغم گفته می شدن به هیچ جای هیچ کسی بر نمی خورد و تموم شدن دوباره ی یه قسمت دیگه از زندگی ِ منگنه شده به زندگی تموم شده قبلی,

در صورتی که هر جور حساب کنی, از هر طرف نگاه کنی, با هر وسیله ای سبک سنگین کنی, نتونی حتی مسئولیت یه کم از این مشکلات رو به گردن بگیری,

تفاوت هست. یه تفاوت بـــــــزرگ.


تو اولی می تونستی بعدش باز هم حس و حال خوبت رو نسبت به صاحب 50 نگه داری و گاهی با یه لبخند گشاد ازش پذیرایی کنی.

اما تو دومی, تنها تنفره که برات باقی مونده. حس خوب رفته به ...

این تفاوت بزرگیه. که گاهی قلمبه میشه و فشار میاره و می ترکه.