وقتی از دانشکده بیرون آمدم دیدم اش. با سیصد قدم فاصله روی نیمکت سنگی ِ آبی نشسته بود. پای چپش را با شلوار کنار خط دار بالاتر از سطح نیمکت آورده بود. کیف کج ِ بزرگ آدیداس هم کنارش ولو. آستین های همیشه تا زده اش و سرمای هوا دستش را سرخ کرده بود.
از این که در فکر می رفت و چهره اش عبوس میشد تنفر داشتم. چهره اش را تنها با لبخند دندان های ردیف دوست داشتم. تورم غیر عادی گونه اش را فقط من بودم که بین این همه آدم می فهمیدم. مطمئن بودم آنقدر به بریدگی ِ دوخته شده ی داخل دهانش زبان زده ست که حالا قُلپ قلپ خون فرو می دهد.
از عینکی که هنوز روی چشمش بود و کاغذ لول شده ای که فشارش میداد فهمیدم مثل هر 5بار ِ هر روز رفته ست به اتاقک های نزدیک دریا و باغ های چای با پله های هلالی و سبز و به اندازه ی ترکیدن بغض, جلوی همه ی آدم هایی که به کمکش آمده بودند شرمگین شده است. مثل هر 5بار به مدت شکستن افکارش به دست کسی, خواستن هایش را زیر سوال برده است و خودش را محکوم کرده است.
کمی جلو رفتم. حالا حتمن کشیدن چند نخ کنار من را قبول می کرد. اما نه, دیگر تحمل درد Dry Socket را نداشت. من هم منصرف شدم. نزدیک تر شدم. ادکلنش با بوی شامپو اذیتم می کرد. دوستش نداشتم. دیوانه ام می کرد. شخمم میزد. هر روز جنگ و دعوا به جنونم کشانده بود. اما دلم برایش می سوخت. آنقدر بدبخت بود که برایش ترحم کنم.
من را دید. نگاهم کرد. لبخند زدم. رفتم کنارش بنشینم. اخم کرد. کیفش را چنگ زد و بلند شد. از نگاهش می فهمیدم حالش از من بهم می خورد. زیاد. به همان اندازه ی من. اخمش بیشتر شد. نگاهش را برگرداند. دوید. دویدم. بیخیال چشمان گرد شده ی مردک انتظامات ِ دو متری, همه ی راه را دنبالش دویدم. کنارش رسیدم و کیفش را گرفتم. دستش را هم. رفتم درونش. با طعنه گفتم "احمق! بفهم...زندگی ما بدون هم غیر ممکنه"
با شلوار کنار خط دار و کیف کج ِ بزرگ آدیداس و آستین های تا آرنج بالا زده بیرون در ورودی ایستاده بودم. حالا سه راه داشتم برای رسیدن به شهر.
Dry Socket: عارضه درد ناکی به نام حفره خشک
نمیدانم . . . با اینکه روزی در سن و سال امثال شما بودم و ناکامیها و دغدغه ها و تپیدنها و افتادنها و بلندشدنها را خوب به یاد میاورم ، باز نمیدانم . در درون هر کس ، کسی زندگی میکند که ما در شناخت آن کس درون ناکام میمانیم . چه بسیارند یاران موافق و و والدینی دلسوز که کس درون عزیزانشان را نمیتوانند بشناسند .
با این همه یاد گرفته ام که تلخیها ، شیرینی زندگی ست . . .
چه راست گفتین...من هم می دونم روزی می رسه که همه ی این ها رو به یاد بیارم و لبخند بزنم. شاید هم روزی بفهمم تلخی ها شیرینی بودند. اما حالا مهم هست. گاهی وقتا از گذشته حرف می زنم میگم این چند سال اخیر چه زود گذشت, بعدش سریع با خودم میگم زود گذشت اما خوب نگذشت. هیچ لحظه ای برای من خوب ِ دلخواه نمی گذره.
راستی ممنون از حوصله ای که برای حرف زدن با من خرج کردین. هم اونجا . هم این جا :)
وات کن آی سی؟
:|
نا(تـ)سینگ؟ ریئلی!!
یادم اومد که اون پس و پشتا منم یه کیف کج بزرگ آدیداس دارم . . . باید برم پیداش کنم
احیانن از نوع مارک زردش که از دیزل خریدی نیست! :)
فکر کنم باید خوشت تیپ باشه
سه راه واسه رسیدن به شهر گاهی همه راه ها بازه وما نمیبینیم
نیازی نیس فکر کنی...ببین دیگه :)
چشماش درشته آخه.
تازگی ها مشکوک می زنی این الان داره مثلن جدی نگاه می کنه.
دوست داشتم این و
الان بیشتر از دفع ی اولی که خوندم
گاها چه همه زیاده احمق میشویم !
به من احمق عینکی می گویند گاهی :))
من از اول مشکوک بودم
از اول دنیا بودی...بعدش شدی غریبه...الان مشکوک شدی :)
چه عجیب شده اینجا(نه خوب نه بد,فقط عجیب)
به شدت کم پیدا شدی؛کار و زنگی نمیزاره یا ...؟
خیلی هم خوب :)
من پیدام خودت کم پیدایی...بیشتر تو راهم یا خوابیدم
سلام وبت جالبه خوشحال میشم به منم سری بزنی.
بدرود
bawshe