Hang Up

اولِ غروب_

پام رو روی گاز بیشتر فشار میدم. میدون رو دور می زنم. از کنار پیرمردی که در حال رد شدن از خیابونه بدون ترمز رد میشم. چند ثانیه بعد از آینه, سنگ کوب شدنش وسط خیابون رو نگاه می کنم. احساس یه عوضی رو دارم.

تو ترافیک دیوونه کننده ی خیابون های چند سانتی, پشت کمِری ای وایسادم که پلیس راننده ش رو پیاده کرده و بلند توضیح میده که به خاطر زیباییش و پالتوی کوتاهش مدارکش رو می بره تا شوهرش بره رضایت بده. فکر می کنم اگه یه کلت تو داشبورد داشتم پیاده می شدم و به پلیسه  نگاه چپ می نداختم و خیلی شیک یه گلوله تو مغزش خالی می کردم. احساس یه قاتل ِ عوضی رو دارم.

پشت چراغ قرمز وایسادم. بچه ی دعا فروش رو محل نمی ذارم و شیشه رو کامل می کشم بالا. انقدر به شیشه می زنه که میارمش پایین و میگم برو گمشو دیگه. میره. احساس می کنم یه قاتل عوضی ِ بی وجدان شدم.

وسط خیابونِ سربالایی یه پسر بچه رو می بینم که پشت شیشه ی ماشین جلویی, رو به من وایساده و ناراحت و بیخیال از دعوای بلند مادر پدرش, دستش رو ماشین آبی کوچیکش بی حرکت مونده. تو چشماش نگاه می کنم. یه بوس می فرستم براش و می خندم. می خنده. تا آخر ِ مسیر می خنده. حالا کمی از حس های گند ِ قبلم کم شده.


اولِ شب_

تو یه کافه رو به روش نشستم. لبخند می زنه. "عوض شدی تو. از مشکلاتت با من بگو...با من حرف بزن"  فکر می کنم. چی باید بگم! از کجاشون! اصلن دیگه می تونه با این همه گرفتاری به مشکلات منم رسیدگی کنه! اصلن می تونه حتا تو دلش جاشون بده! نه می دونم که نمی تونه. الان, دیگه نمی تونه. بغضم رو تو میدم "من مشکلی ندارم"

دستش رو می ذاره رو دستم. مثل همیشه انقدر گرم هست که به دستِ یخ من حس خوبی بده. "دختر کوچولوی من چه بزرگ شده. وااای چقدر زود گذشت...یعنی منم انقدر پیر شدم؟!" سرم رو می دارم رو دستش. مثل وقت ِ کتک خوردن های بچگی ریز و بی صدا گریه می کنم.

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ق.ظ

پدرت ؟ خیلی‌ خوب نوشتی‌

برو مال بعدی رو بخون :)

شاهین جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ق.ظ http://ravani.blogsky.com

پدرت ؟ خیلی‌ خوب نوشتی‌

مادرم.
مرسی

بارون خورده .. ! جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ق.ظ http://Baroonkhorde.Blogsky.com

داشتم کامنتا رو نگاه اجمالی می کردم که متوجه شدم با بعضی بلاگرها مهربونانه ی خاصـــــــــ حرف می زنید که ما بهش نمی گیم جواب .. یه اصطلاحه دیگه براش داریم اینجا ما، که شاید بی ادبی باشه برای اولین بار بگم بهتون !!
در مورد عکستم فک کنم خیلی اعتماد به نفس داری که ژست مادر بزرگه منو گرفتی کش رفتی !! البته قلیونش کمه :دی

قطعن با کسایی که می شناسم از قبل, یا مدتیه می شناسم خیلی راحت تر حرف می زنم حالا اگه دوست داری می تونی برای دومین بار که اومدی اسمش رو بذاری هر کوفتی که دلت خواست. راه بر چسب زدنتون بازه شماها.
در مورد حرفتم درباره ی عکس باید بگم در حد یه شوخی, بَـــــــــــــد نبود همچین...کار کنی جای پیشرفت داری :)

بارون خورده .. ! جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ http://Baroonkhorde.Blogsky.com

ای بابا !
چرا کامنت من و پاک کردی پس ؟
پیشرفت داشت کامنت ها !!! :دی

از لحاظ بی احترامی و پا رو از حد فراتر گذاشتن بله.

نیم من جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ http://n-toranj.blogsky.com/

گاهی نقش اول گاهی هم سیاه لشگر
مهم دوز احساسیه که از وجودت تخلیه می کنه
مثل یک سیم اتصال به زمین
شایدم به هوا

شایدم به یه موجود زنده ی دیگه...این بده انگار!

راسکلنیکف جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ http://soir1991.blogsky.com

چقدر خوب میفهممت...

هوووم...چه بد که این حالت های سخت رو یکی دیگه خوب می فهمه.

بارون خورده .. ! جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ http://Baroonkhorde.Blogsky.com

راسکلنیکف !
بابا این خودش با کس دیگه ای اشتراکات زیادی داره ها !
اونم اذعان داشته که چقددد خوب می فهمتش ..
پس بهتره شما زیادی نفهمیش .. :دی

چت روم جای دیگه ای هست هاااااا

غریبه جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://gharibeh70.blogsky.com

با اینکه سخته بخوای بی تفاوت از کنار بعضی چیزا رد بشی اما دیگه باید قبول کرد بعضی چیزا واقعیت شده مثل همین کار که با بیخیالی شیشه رو بکشی پائین اونم تازه با هزار زحمت وبه خودم اجازه بدی رو غرور یه نوجوان پا بذاری
چقدر نوشته دومت به دلم نشست کاش منم میتونستم یکی رو بغل کنم از جنس مادر وساعتها در آغوشش احساس امنیت کنم

سخته...خیلی سخته اما روزی هزار بار این کار رو می کنم...این کار رو می کنیم.
هر چند گاهی این آغوش رو دارم اما به اندازه ی تمام لحظاتی که می خواستمش و نداشتم, می فهممت.

مرد بارانی شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ

گاها انقدر واقعیه که آدم بالا میاره
البته بماند که ماشین هایی هم مارا سنگکوب کردند و ما هرچه از دهنمان در آمد گفتیم اگه سرعتش پایین بود با لگدی زدیم و فقط پای خودمون درد گرفت
عشق است مادرت ...

اون پیشنهادتون هم من نمیدونم چرا پیش بینی کرده بودم بگی رنگ قالب وبلاگ و عوض کن چشمامون درد میگیرهفانقدر هم از این حدسم مطمئن بودم ! :دی

بماند...
عشق است...فراتر از عشق است...

غیر قابل پیش بینی بود :دی

الهام یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ http://maneghamin.blogsky.com

خوبه که حالا یه چیزی تو رو از احساس عوضی بودن درآورده!
موفق باشی

در نیاورده...کم کرده..همیشه این احساس با منه :)

امید سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ق.ظ http://SIAVASH1385.BLOGFA.COM

حس خوب رو می توانم وسط یک گنداب هم داشته باشم!
سخت نیست!

سخته...واسه من سخته

شاهین سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ http://ravani.blogsky.com

بنویس...

می نویسم...

حواترین چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ق.ظ http://havatarin.blogsky.com

اما من حس یه قاتل عوضی رو با خوندنت نداشتم

اما وقتی داشتم راه های زجر دادن و کشتنش رو بررسی می کردم, خودم داشتم :)

نیم من چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ http://n-toranj.blogsky.com/

یک وقتایی دلم می خواد صدای آهنگم رو انقدر زیاد کنم که هیچکس صدای خودشم نشنوه
و اینکه آدما از دور قشنگن

مثل سالن های جشن...
هووم اما بعضی وقتا پیدا میشن...کسایی که از نزدیک شیرین تر هستن.

بهروز(مخاطب خاموش) چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:25 ب.ظ http://im-just-lookin.blogfa.com

از اینجا نمی شه برای پست بعدی کامنت گذاشت...


مستقیم میدون....

از میان بر می زنم میرماااا...بپر بالا :)

غریبه چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ http://gharibeh70.blogsky.com

خوب تا حالا به این شیوه تاکسی نگرفته بودم
خیلی این مورد واسه من پیش اومده یعنی در مورد هرکسی هر جور فکر کردم اشتباه بوده کلا آدم شناس خوبی نیستم

تاکسی نبوده...یعنی اون مسیر تاکسی خور نیست و ماشین های شخصی قضیه ی عادیه ایه. به نظرم آدم هایی که با تاکسی امرار معاش می کنن بسیار شریف هستن.
خیلی حس بدیه اشتباهِ شناختی...خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد