خواب دیدی...خیره

هی تو! چقدر تمام طول هواپیمایی هما را تنها قدم میزنی و درمانده از خراب شدن آوار خیالی ای که برای خودت ساخته ای به خانه میروی. پشت میز می نشینی, انتظارش را می کشی. تو هستی و حرف های پر از ناله و التماس, و هر بار چراغ های خاموش لعنتی...


میروی بیرون. سیگارهای پشت هم در یک دستت و دست دیگرت در جیب شلوار جین و کاپشن طوسی سورمه ای ات -که هیچ وقت نمی پوشی اش و انگار رسالتت است گرداندن آن- از آن آویزان...


زنگ میزنی. بوق هایت ته می کشند. باز هم زنگ میزنی. بوق های ممتد ِ دوتایی کلافه ات می کنند. می نویسی و خواهش میکنی. سعی میکنی مهربان باشی. می فرستی. منتظر می مانی...


عکسش را نگاه میکنی. خوش رنگ است. لباسش هم قشنگ است اما لبخندی در کار نیست. چهره ی سه رخ داخل تصویر, مثل دنیای واقعی ای که نشانت می دهد, بی لبخند و خشک است. اما آرامشت می دهد. آرام است. دوست داری نگاهش را...


همه ی صفحات را چک  میکنی. هیچ نشانه ای از  او نیست. دوباره از اول شروع میکنی. قدم میزنی, ریش می گذاری, سیگار میکشی و گیتار تازه ات را تمرین میکنی برای روز مبادا. قدم میزنی, ریش می گذاری, گیتار تازه ات را تمرین میکنی و جعبه ی سیگارت را کنار می گذاری برای روز مبادا...


هی پسر! بفهم که نمی فهمد. خواستنت را, احساست را,دوست داشتنت را.

اصلن بیا و مثل همه ی وقت هایی که حرف های مهم و قدیمی یادتان می رود, فراموشش کن.

بیا و مثل همه ی وقت هایی که همه چیز را به باد فحش می کشید, رفتار کن. این طور از دردت کم می کنی و به دردش زیاد.

بیا و بفهم که هر چقدر تلاش کنی او برای تو نیست. بفهم که او هم انسان است. گاهی نمی فهمد.

اصلن یک کاری کن. همه ی بودنش در زندگی ات را پاک کن. چهره ی معصوش, شماره های رُندش و لبخند کله ی زرد ِ وسوسه آمیزش را...


هی پسر! او نمی فهمد...حداقل تو بفهم.


ای کاش یک کسی, یک جوری, از یک جایی این را بهت می رساند تا بخوانی... نفهمیدی هم نفهمیدی.