Twilight

می بینمش. هر روز با موهای آشفته ی محکم بسته شده, با لیوان آب در دست, پشت پنجره ی گرگ و میش می ایستد. نگاه می کند, به تک پنجره ی روشن آن وقت از صبح که از آنِ پیرمرد عادت کرده است.

تلق تلق تلق* تکان می دهد باکس صورتی ِ آمده از بورلی هیلز کالیفرنیا را. کپسول 2 سانتی زرشکی ِ یک طرف انحنا دار می افتد کف دستش.

زل می زند به تک پنجره ی روشن.


3 ساله است. همه ی خانواده متحد شده اند تا قرص کوچک آهن را به خوردش بدهند. با رکابی سفید, دور ِ اتاق پذیرایی را می دود و مادرش دنبال او.

همه ی طرفند ها بی فایده است. از پنهان کردن قرص داخل غذا و میوه, تا قول دادن پشت تلفنی ِ مرد جوان برای خریدن یک پاکت پر از چیپس و هله هوله.

با زبانش پیدایش می کند, می خندد و تفش می کند روی سفره. از پشت تلفن قهر می کند و می داند داشتن این پاکت رویایی, فقط رویا است.

همه را نگران می کند و درگیر. صدای مادرش می آید "چه دختر بدی هستی! باید به حرف دکتر گوش کنی"



حواسش از تک پنجره ی روشن پرت می شود.چشمانش را می چرخاند. تاریکی ِ اطرافش را می پاید. به اندازه همه صحنه های هارر, در ذهنش می سازد. بیشتر می پاید. خبری نیست.

نگاه می کند. به تک پنجره ی خاموش. لیوان را سر میکشد. سایه اش را در پنجره می بیند, پوزخند می زند.


هر روز در سایه روشن ِ صبح می بینمش. ساکت تر, آرام تر و عبوس تر از همیشه.

احتمالن حالا, بهترین دختر دنیاست.



*هرجور دلتان خواست بخوانید.