بعد از ظهر یک روز آفتابی و گرم در اوایل ماه مارچ روی نیمکت رنگ باخته ی کنار شمشادها نشسته باشی. رو به رویت سه راه عریضی باشد که از هر سمت به راه اصلی برسد. سر تا سر مسیر از درخت های پرتقال و کُنار و نخل و شمشاد ها پوشیده باشد. صدای مسحور کننده ی پرنده ها تمام لذتت را برانگیخته باشد. ناگهان بفهمی عادت کرده ای. به بودنت. به بودنش. بفهمی احساست عجیب است. انگار زیر دنده ی چپت رشته ای داری متصل به رشته ای شبیه خودش در همان قسمت از بدن قدرتمندش. که گاهی کشیده می شوند. دردت می آید. به رویت نمی آوری. به خودت قول داده ای در سکوت همه چیز را تحمل کنی. انگار دو طرف چرخ و فلک کوچکی نشسته باشید اما نه دستت به او برسد نه تندی باد بگذارد آرام نگاهش کنی. چرخِش که تمام شود, برود. تا برای بار دیگر منتظرش بمانی. بشود یک رویای همیشگی. صدای دسته ی جیر جیرک ها حواست را به نیمکت رنگ و سو رفته برمی گرداند. رشته ی نامرئی را لمس می کنی. بدانی حتا خودش از این رشته خبر ندارد. بغضت بترکد. نه های و هوی کنی نه ناله و شیون. تند و تند نفس بکشی. بغضت را پاک کنی. به خودت قول داده ای در سکوت تحمل کنی.
آفتاب هست, نیمکت هست, چرا......
سلام
فلسفه چهارشنبه سوری یا چهارشنبه سوزی
منتظر حضور شما هستم.
موفق باشید.
ها؟
چرا او که باید باشد نیست؟
هرچند همیشه تصوری که از آدم ها ساخته ایم از خودشان بهتر است:)
پرتقال و کنار از درخت های معروف شهر کنونی ام هستند،امیدوارم مسافرت به دیارم خوش گذشته باشد.
خوش که گذشت خیلی....اما شهرت رو دوست نداشتم. موقع پرسه زدن تو خیابون هاش گریه م گرفته بود.
جایی که رفتی به غیر از آدم ها و گرد و خاک هوا به نظرم خوبه.
چرا اینگونه؟
هواش خوبه.
میدونی وقتی بهم میگن "شهرت" کلی سردرگم میشم...چون نمیدونم منظورشون دقیقا کدوم شهر هست:|
حالا چرا گریه؟
همون که هستی فعلن.
خب نمی تونم این جا بگم.
از اون قولهای مسخره ی کذایی
دقیقن
اما من نمیدونم چرا اونجا رو که توصیف کردی دوست داشتم
خب دوست داشتنی هم هست
سلام سال نو پیشاپیش مبارک با بهترین آرزوها
سلام
ممنون
چرا بین این همه هست ها فقط او نباید باشد ؟ واقعا چرا ؟ چرا هیچوقت این معادله یک مجهولی حل نمیشود که نمیشود که نمیشود ؟
شاید بقیه ی معلوم های معادله سر جای درستشون قرار نگرفتن