اول...وسط...آخر

گوشی برای چندمین بار زنگ می خورد. صدایت مثل همیشه پرانرژی است."بیا پایین ازت عکس بگیرم"  "چطور؟"

"هوارو نگاه" پرده را کنار می زنم "وااای پسر! ببین مه تا کجا پایین اومده...تو کی رسیدی؟""بیا منتظرتم" نگاهی به آینه می اندازم. با شلوار جین خوابم برده بود. شالم را می گذارم. پالتویم را می بندم و پله ها را تند ِ تند پایین می روم.


بعد از یک سال آن قدر صبر کرده بود تا این که خودم آخر بخواهم. مسیر را تقریبن می دویدم. دست هایم آخر های تابستان یخ زده بود. برایم چراغ زد. سوار شدم. "چه خبر؟"  بعد از یک سال "هیچی".


به ماشین تکیه داده ای. نزدیکت می شوم. حواست از گوشی به من پرت می شود "میبینی! دو متری رو هم نمیشه دید" "دلم می خواد وسط خیابون بشینم، میای وسط خیابون بشینم و ازم عکس بگیری!" یکهو می خندی "دیوونه شدی مگه!"  حالت شاکی می گیرم "آره مگه همیشه بهم نمیگی دیوونه! تازه خودتی "آره. دیوونه ی تو".


دیوانه اش بودم. دوستش داشتم.همه ی سال ها را کشیدم و تحمل کردم و به رویش نیاوردم. شاید اگر می گفتم حالا همه چیز عوض میشد.شاید به رویم نباید می آوردم. شاید همان اول ها به رویش باید می آوردم. شاید اشتباه کردم. اما نه. دوستش داشتم.


اخم می کنم "1..2..3...بگو". "عکس های یهویی بهترن" می خندی. " بده من عکس بگیرم. می دونی که من خجالت می کشم سوژه باشم" دست به کمر می ایستی "قرار بود روز ِ مه ای تو سوژه باشی....بخند...آماده باش....3...2...1".


پنجره ی باز ِ روی صفحه را  ببندم. آهنگ را عوض کنم. بنویسد "چرا همیشه ساکتی؟" "تو حرف بزن" آهنگ را جلو بدهم. کش بدهی "می دونی دیگه خسته شدم از تنها بودن. می خوام رو یکی حساب کنم. نه مثل حالا کشک، به حساب نیام. واقعی باشم". آهنگ رو بکشم به اول "نه نمی دونم"


دست هایم را از هم دور می کنم، سرم را عقب می برم. "عالی شد". دست هایم را می بندم، به دیوار تکیه می دهم "مسابقه ی فیلم ها، کی برنده شد؟"  "معلومه دیگه تو" "حتا اگه فیلمام چرت هم بودن بازم معلوم بود دیگه" استایل بغل گرفتن می گیری "آره دیگه، بازم تو"

گوشی ام را در می آورم "حالا من از تو" "نه...نه...نــه..." تا ته ِ کوچه می دویم و می خندیم.


35 کیلومتر باقی مانده باشد. سرم را تکیه بدهم و به بیرون و بچرخانم. "برگرد. صورتتو می خوام ببینم" با دستم نصف صورتم را بپوشانم. "گفتم برگرد" نگاهش کنم "اشتباه کردم، روز ِ دم کافه کاش پاک میشد و من بر نمی گشتم." دستت را روی دستم بگذاری. دهانم خشک شده باشد "دروغ گفتی" دستت را روی سرت بکشی. یک بار، دوبار، ده بار. حرف بزنی. توضیح بدهی. نشنوم حرف هایت را. سرم را بکوبم به پشت "بدبختی می دونی چیه! همون قدری که دوست دارم ازت متنفرم حالا" صدای طبل و سنج پر شده باشد به بیرون نگاه کنی. صورتت را برگردانم. بغض کرده باشی. لبخند بزنم "قهر کردی بچه!" بخندی. اشک هایت را پاک کنی "می خوای چی کار کنی؟" "نمی دونم" پیاده بشوم. زیر باران نگاهم کنی.


به ساعت نگاه می کنم. "دیر شده باید برم" لبخندتت می پرد. "یکم دیگه بمون حالا زوده" دستم را جلوی گرمای بخاری ماشین می گیرم و  عکس ها را نگاه می کنم. نزدیک میشوی "این جا قیافه شو نگاه. حالا یه عالمه عکس داری" ادا در می آورم "حالا دیگه بی عکس نیستم" عکس هارا می بندم. همه را انتخاب می کنم "یادته می گفتم همیشه دوست دارم تو هوای گرگ و میش عکس بگیرم یه عالمه!" سرت را تکان می دهی. با دقت نگاهم می کنی. "ممنون واسه این. واسه دروغت." دیلیت آل را می زنم. دوربین را می گذارم. پیاده می شوم. خم میشوم "راستی امانتی هات رو روی صندلی پشتی گذاشتم".

نظرات 5 + ارسال نظر
محبوبه شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ق.ظ http://mzm70.blogsky.com

وای بعد از این همه مدت دوباره اومدی و اونم با یه آپ خیلی زیبا فقط حیف که همش دیلیت آل شد
راستی عکس پروفایلتم معرکه است

سلام رفیق دلمان بس تنگیده بود یلدای گذشته مبارک

سلام دوست جان
ممنون که هستی
حیف شد که حیف شد
مرسی از تبریک

یاس وحشی شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ب.ظ http://yaasevahshi.blogsky.com

درود بر شما رفیق...
چه عجب...
حیف ِ این قلم ِ خوب نیست که خاک بخورد رفیق؟
بسی منتظرتان بودم...
مرحبا به نوع ِ سوژه پردازیتان...

سلام
شما به من لطف داشتی همیشه
راستش یکهو خسته شدم، نه این که وبلاگم رو دوست نداشته باشم اما یک جوریم شد :/
ممنون که هستی رفیق

sh دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ق.ظ http://enjemadetarik.blogfa.com/

به به درود بر شما رفیق!! عکس جدید ...مطلب جدید
یه مطلب زیبا خیلی حس خوبی داره نوشته هات آدم و قشنگ به فکر می بره پاراگراف آخر خیلی زیبا بود...
عکس های یهویی همیشه قشنگن!!
پ.ن : خواهش می کنم زود به زود مطلب بگذار !!!

سلام
از این که هر روز با گفتن اینا بهم انرژی مثبت میدی، یه دنیا تشکر
می دونی که برام عزیزی
سعی می کنم مثل قبل باشم
مرسی

پاسبان سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ق.ظ

بیست سالگی سن خوبیه برا اینکه تکلیفت رو با یه سری چیزا روشن کنی.
سلام
خود خودمم :)

سلام پاسبان
فکر نمی کردم باشی
بیست سالگی.....اوهوم

ناصر دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:47 ق.ظ

آن قدر صبر کرده بود تا آخر خودت بخواهی...هرچند نتیجه ی کلی چیزی نبود جز یک پوچ بزرگ!

مرسی از نتیجه ی کلیت :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد