و زندگی که پیش تو جا گذاشتمش

وقتی خط های پیشانی ات با خط های سفید خیابان موازی می شوند. نیمه های شب بود، گوشی ات را از پنجره بیرون بردی تا صدای ماشین خط کشی ِ خیابان را بشنود. وقتی سر به پایین، با دست های در جیب و گوشی در گوش، پر از اخم خیابان ها را بالا می روی، تا نبینی و نشنوی و نشناسی شان. خیابان ها از تو بالا می روند. کتاب هایت را جمع می کنی یک طرف، فیلم هایت را طرف دیگر. نه می خوانی نه می بینی. ساکت می نشینی و ساعت ها خیره می شوی به صفحه ی مانیتور. روی راحتی ِ راحت ِ قهوه ای ات لم میدهی، پاهایت را بغل می گیری و به رقص ِ دود ِ عود روی پس زمینه ی تیره نگاه می کنی. ساعت های باقی مانده هم پُر می شوند. فکر می کردی کاش جای دودها بودی، می رفتی و می رفتی و می رفتی و.... اما خودت را مسخره می کنی با این فکر احمقانه ات. می رود و می رود و می رود و به هیچ می رسد، مثل الان خودت. وقتی هر روز از خواب می پری. نتیجه ی کابوس های شبانه ات شده است بی خوابی های روزهای بیکار. آن قدر پتو را تا گردن بالا می کشی و چشمانت را می بندی و چرت های نصفه می زنی که تنت بی حس شود. راستی فهمیدی دست های همیشه سردت، گرم شده اند! حتا زیر باد سرد ِ دامنه ی کوه، حتا زیر آب سرد شده ی دوش حمام وقتی روی یک پایت نشسته ای و از فشار بغض چین های صورتت وحشتناک شده اند!