توهم دیدنت در خیابان ها و چهارراه و راهروها، بر اثر بی خوابی، شیرین ترین رویای این روزهای تلخ و سخت است.
دردناکی است که از رگ های تیره ی ظاهر شده روی شقیقه ها عبور می کند و تیر می زند سر را.
"دخترک در طبقه ی سوم دانشکده ناگهان ایستاد. چشم هایش را مچاله کرد...انگار سرش تیر می کشید."
باید رگ های کنار شقیقه قابلیت ِ ترکیدن داشته باشند... همینطور ایستاده باشی و خون شره کند روی صورتت... از کنار ابروها بریزد روی مقنعه ت... بعد دوباره خیلی سریع خوب شود، جای زخمش نماند... هیچ لکی رو صورت و لباست نباشد... تو خوب شوی. نبینی ئش. سرت تیر نکشد...
همین روزهاس که بترکه، بپاشه به زمین و آسمون...خوب شدنی در کار نیس...
شاید "چون که می فهمی."
شاید هااا
یادش نمی آمد آخرین بار، در کدامین کلاس ِ نامشروع ِ عشق تو را خوانده بود. امان از ایوان ِ درس! درس پس دادن در ایوان ِ زمستانی و خیال چه ترکه ها که به تن ِ حوصله نمی زند...!
محشر بود رفیق... ادامه اش را نوشتم؛ با اجازه.
دیگر حوصله ی زندگی را نداشت...
ممنون...خواهش می کنم
عادت بد و مزخرفیه که تو جاهای بی ربط آدم دنبال دیدن یه آدم باشه
توهم...بی خوابی
پست سیگارُ دوست داشتم :)
ممنون :))