-
خواب ِ بی خواب
جمعه 26 خردادماه سال 1391 19:17
مثل یک روز خنک بین ماه های گرم سال. اصلن باید شبش تمام تنت یخ کرده باشد تا بی خیال تخت ها و کاناپه ی خالی, خودت را بیاندازی روی پتوی نازکِ پرت شده به زمین. جایی که باد خنک ِمستقیم, سرتاسر بدنت را متر کند. باد خنک بر روی گردن و موی خیست بوزد و عطر محبوبه ی شب از چند خانه آن طرف تر مستی ات را چند برابر کند, همان خانه ی...
-
یک...دو...سه...امتحان می کنم...یک...دو...سه...صدا می آید؟*
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 23:51
جایی مثل جایگاه فرود با یک اچ بزرگ یا سقف سنگی یک ساختمان بلند در شهری گرم وخشک. تو ایستاده باشی و او. نه در کنار هم. نه مثل خیال های دوره ای ِ فانتزی. تو ایستاده باشی و او رو بروی هم. راه نروم, اما در حرکت باشم.مثل آدم های دوربین به دست ِ روی سقف سنگی یک ساختمان بلند. آرام حرکت کنم اما نه به آرامی لحظه های بین تان....
-
اختصاصی برای نــ. ا.
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 15:41
بگذار یادم بیاید...ما بودیم که با پاهای بچگی مان کنار هم راه می رفتیم تا اولین روز با سواد شدنمان را جشن بگیریم. تا رنگ کنیم اردک لای کتاب را. تا از یک تا صد بنویسیم. به عدد, به حروف. تا آن قدر روی میزهایمان به اندازه ی دو نفر تقسیم کنیم و خط بکشیم و قهر کنیم که کلاس سوم تصمیم بگیریم برای همیشه ار بی تفاوتی و قهر حرفی...
-
من می نویسم
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 15:41
قرار شد همه چیز ساده و آرام برگزار شود... در قفل شد... لیوان به دست نشست روی صندلی ِ جلوی پنجره ی باز و پرده ی رقاص... با پیراهن سیاه, موهای بافته شده و فر, و عطر اوشن بلو*... پاهایش را روی هم انداخت, از چای باغ های اطراف نوشید... باد زد, نفس گرفت... باد زد, نفس فرستاد... سرش را به صندلی تکیه داد, چشمانش را بست... باد...
-
بازیه دیگه...مگه چیه!
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 17:14
چند وقت پیش ترنـــــج , همون ترنجی که خودش رو نو کامنت کرده, همون ترنجی که بنر خوشگل وبلاگش رو برداشته, همون ترنجی که وقتی می خواستم ببینمش, دو روز تعطیل ِ عید همه جارو گشتم تا یه یادگاری براش بخرم, همون ترنجی که.....راستی بستنیت رو خوردی؟ همین ترنج چند وقت پیش من رو به یه بازی قدیمی دعوت کرده بود که خب من یادم رفت...
-
حواسم هست, حواست نیست
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 14:09
با انگشت های بی حس شده از سرمای بیرون پیچ کتری رو بچرخونم تا چای لیوانِ مخصوص رو پر کنم. یادم بیاد باید دقت کنم تا مثل هر بارِ چای ریختنم لیوان پر از کف نشه. که "ن" بلند بخنده و رد شدنم تو خواستگاری فرضی رو بزرگ کنه. که لبخند بزنی و بگی "تو می ریزی...هر طور که باشه خوبه" که برگردم و نگاهت کنم...
-
داغ ِ داغ
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1391 02:02
زنده می شوم وقتی لیوان نیمه پر و ابروی راستت را بالا می بری, با چشمان بی حالتت نگاهم می کنی و آب را می نوشی. مدت ها ست چشم های بی حالت زیباترین چشم های دنیا اند. به سلامتیَت
-
آفتاب بود, نیمکت بود, فقط.......
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 22:19
بعد از ظهر یک روز آفتابی و گرم در اوایل ماه مارچ روی نیمکت رنگ باخته ی کنار شمشادها نشسته باشی. رو به رویت سه راه عریضی باشد که از هر سمت به راه اصلی برسد. سر تا سر مسیر از درخت های پرتقال و کُنار و نخل و شمشاد ها پوشیده باشد. صدای مسحور کننده ی پرنده ها تمام لذتت را برانگیخته باشد. ناگهان بفهمی عادت کرده ای. به...
-
اتاق آبی
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 11:35
همه جا پر از نورهای رنگی بود. نور آبی چشمش را اذیت می کرد. بین شلوغی و همهمه چشمان مردش را پیدا کرد. امتدادش را کشید. طولانی بود.رسید به چشمان دخترک. حرف می زدند. دخترک معشوقگی می کرد و مرد قربان چشمان رنگی اش می رفت. دلش گرفت از چشمان تیره اش. نگاه کرد به خم شدن گردن دخترک. به لب هاب مرد روی صورت ِ پر دخترک. دلش گرفت...
-
واقعی به شرط چاقو
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 13:23
بدون توجه به ارتفاع زیاد از پله ی یکی مانده به آخر ِ اتوبوس می پرم پایین. ساعت را نگاه می کنم. شش و بیست و سه. هوا هنوز تاریک است. کیف را روی دوشم جا به جا می کنم تا از سنگینی اش کم شود. می دانم وقتی به شهر* برگردم هوا باز هم تاریک است. نفسم را بیرون می دهم. مثل دود سیگار, پر حجم و ناپدید می شود. چشمانم از سرما می...
-
Mr.Book
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 23:25
گوشه ای از آن سه راهِ معروف, با دود و دَم ِ ماشین های رنگارنگ, با درخت ها و آسمان خاکستری, با بستنی فروشی های بزرگ در دو طرف و تلویزیون فروشی ِ دکور سنگی در طرف دیگر, با کاشی های تیره ی چند در میان لق, با آدم های پر زرق و برق ِ خسته و آویزان, مغازه ی دنجی ست با ویترینی چرخان که دو طرفش از کتاب هایی پر شده است که هفته...
-
عنوان می خواهیم چه کار!
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 02:49
خیلی ساده... تمام کابوس های شبانه اش شده بود, دو خط قرمز ِ روی آن دستگاه لعنتی, با چهره های خندان آن دو زن ِ دست به کمر. دروغ بود...برعکس همه ی تعریف ها و تبلیغ ها نه شیرین بود نه دوست داشتنی. ساده تر از همیشه...
-
Red Noise
شنبه 22 بهمنماه سال 1390 23:58
انگار که ببارد, تند و تیز, مثل توی فیلم ها. از آن هایی که تا ته ات را خیس می کند. حتا چشم هایت را نتوانی کامل باز کنی و رو به رویت را ببینی. خشکت زده باشد. گیج و وامانده به یک جا خیره شوی. ترسیده باشی. تنت یخ کرده باشد. همه جا را سیاه و پر آب ببینی, اما حتا این جا هم بی خیالت نشوند. تا این جا دنبالت آمده باشند, که توی...
-
آخرین صحنه...
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 03:58
...کفش های قهوه ای ِ سوخته ات بود, از همان هایی که ظریف ترش را دارم و امضاهای تند ِ من. ...جین خاکی رنگت بود و اصرارهایم برای خریدنش و امضاهایی که چرایش یادم نمانده. راستش همان لحظه هم نمی دانستم چرا. ...نوشیدنی ِ توی دستت بود. نمی خوردی اش. فقط بازی می کردی. نگاهم را بالاتر بردم, خواستم آخرین صحنه را ثبت کنم...امضاها...
-
نقطه...صفحه ی بعد
شنبه 15 بهمنماه سال 1390 02:57
با آستین ِ دوتا زده و یقه ی تا دکمه دوم باز, توی مبل فرو میره و گردنش رو راست می کنه: سنگین شدی! همون طور که ایستاده یک قدم و نیم عقب میاد تا به آینه قدی برسه. دست به کمر نگاه می کنه: کو؟ کجام؟ دستاش رو تو هم گره می کنه: اخلاقت رو میگم. سنگین شده. تیز و سخت شده. مثه سگ. به سمتش می چرخه, به دستای محکمش نگاه می کنه: پس...
-
وقتی تنم پر از ترکِش می شود...
جمعه 23 دیماه سال 1390 02:31
کافی ست مسیر ِ هر روزه ات باشد. باکس* زردِ بدرنگ, با آن کمربندهای هوا خفه کُنَش. کافی ست زانوهایش یک وجب بالاتر از پاهایت قرار بگیرند, حتا گاهی دو وجب بالاتر, طوری که با یک حرکت آن ها را در بر بگیرند و زانوهایت ناپدید شوند. کافی ست دست هایش را کنار پای خود, موازی ِ پای تو حرکت دهد و آخرهایش هرچقدر که به مقصد نزدیک تر...
-
Twilight
شنبه 17 دیماه سال 1390 02:26
می بینمش. هر روز با موهای آشفته ی محکم بسته شده, با لیوان آب در دست, پشت پنجره ی گرگ و میش می ایستد. نگاه می کند, به تک پنجره ی روشن آن وقت از صبح که از آنِ پیرمرد عادت کرده است. تلق تلق تلق* تکان می دهد باکس صورتی ِ آمده از بورلی هیلز کالیفرنیا را. کپسول 2 سانتی زرشکی ِ یک طرف انحنا دار می افتد کف دستش. زل می زند به...
-
6Bعنوان
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 13:23
روی میز آرایش خم می شوم و زل می زنم. یاد مرد درون Insomnia می افتم. همانی که بعد از مدت ها می دیدمت و فکر می کردم فیلمی که برای یک آدم خاص می آوری حتمن باید خاص باشد. متعلق به دنیای من. بگذریم...واضح تر بگویم. یاد چشمان گود افتاده ی آل پاچینو می افتم که هرچه با داستان جلو می رفتم, مایوس تر می شدم. دقیق تر می شوم. به...
-
بازجویـــــی_3
جمعه 9 دیماه سال 1390 16:47
"نمی دانم از کجا شروع کنم...از فضا سازی اش. ساده ست. به جای پیانو از نیمکتِ پشت میز استفاده می کردیم و به جای صداهای اتفاقی و ناهماهنگش, از صدای باد و درخت ها... سرم روی شانه اش بود, می خندیدیم و گاهی به فکر فرو می رفتیم... لبانم را نزدیکش می بردم, با همان آرامش خاصش سرش را دور می کرد...نزدیک تر می شدم, فاصله اش...
-
از دیگری گفتن...
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 01:35
شروع دوباره ی یه رابطه, مثل تیغ ِ کند می مونه. به جای صاف کردن و برق انداختن, مسیر رو شخم می زنه. تازه اگه با هَزار زحمت بره جلو, پر میشه از زخم های سوزناک و چرکی. "از من نشنیدن :)"
-
The Longest Night Memory
جمعه 2 دیماه سال 1390 17:30
همه اش به ایستادن من روی بالکن ِ ساختمان تازه گذشت. در حالی که با موهای نیمه خیس, آستین بلند کاموایی ِ یقه هفت ِ سورمه ای ام را پوشیده و دستانم را تا ته داخل جیب های شلوارم فرو برده بودم, روی بالکن باریکی ایستاده بودم که خیلی اتفاقی با چند کوچه اختلاف, رو به روی حیاط خانه ی دوبلکس ِ قدیمی اسرار آمیز ساخته شده بود. و...
-
خواب دیدی...خیره
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 02:47
هی تو! چقدر تمام طول هواپیمایی هما را تنها قدم میزنی و درمانده از خراب شدن آوار خیالی ای که برای خودت ساخته ای به خانه میروی. پشت میز می نشینی, انتظارش را می کشی. تو هستی و حرف های پر از ناله و التماس, و هر بار چراغ های خاموش لعنتی... میروی بیرون. سیگارهای پشت هم در یک دستت و دست دیگرت در جیب شلوار جین و کاپشن طوسی...
-
00:00
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1390 20:12
ساعت ِ سفید ِ بد قواره ی ستون ِ سرتیز ِ ساختمان ِ کوتاه, شروع به نواختن نکرد. "تو", شدی پدر ِ روحانی ِ مـــــن. و من, راس صفر ِ هر شب برای "تو", اعتراف می کنم. "تو", شدی پدر ِ دوست داشتنی ِ من...
-
In The Classroom
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 00:50
هوای داخل گرم و خفه بود. هر هشت ردیف مهتابی خاموش. خودم رو روی صندلی سُر داده بودم و سرم رو به پشتی تکیه. به تنها نفر ِ جز من نگاه می کردم که چطور بی قرار و پریشان هست و صدای ضربه های کفشش به زمین, من رو کلافه می کنه. نگاهش می کردم دخترک بیچاره صدای در اومد و پسری داخل شد. خوشحال و خندون. دخترک منتظر و پریشان. خندید و...
-
5Bعنوان
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:48
وقتی داخل اتاق شدم نگاهش رو دیدم که به کشوی نیمه باز و پاکت خیره شده, زبونم بند اومد. نه می تونستم بگم مال ممد و سعید و مریم و ندا ست نه می تونستم هیچ جوره توجیهش کنم. به چارچوب تکیه داده بود و نگاهم می کرد. نشستم, بلند شدم, راه رفتم, حرف زدم, عصبانی شدم, داد زدم...از چشماش می فهمیدم که می گفت اون همه عذاب و دردی که...
-
کل ارض....
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 03:53
دیــز دِیـــز: پسرها با موهای بلند و ریش های کمی بلندتر از ته ریش, داخل ماشین های با رنگ و قلم, خون و خط کشیده شده و صدای بلند تکنو لایت. دخترها با رنگ های قهوه ای و نسکافه ای و اکستنشن اضافی, داخل ماشین با دست بیرون افتاده از لب پنجره و سیگار ِ لای انگشت ها. پیاده که می شوند, به سمت شلوغ شهر که می رسند, دست ها نزدیک...
-
دِی دریم
جمعه 11 آذرماه سال 1390 14:26
از زمان های خیلی دور یادم می آید. آن موقع که کودک بودم و خواهر نوجوانم به خاطر اصرار زیادم زنجیر سبکی برایم خرید و انگار دنیا را به من هدیه داد. جلوی تلویزیون می ایستادم و با آدم های درونش شروع می کردم به زنجیر زدن. با رعایت کامل حرکت پاها و کمر و دست ها. دیدن آماده شدن آن هایی که در هر محله مشغول بودند, حس بی نظیری...
-
Son De mar
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 21:51
مرد گفت: از بستر آرام دریا... 2 مار بالا آمدن... با جثه ی بزرگ پیچ می خوردن... روی موج دریا... سر و سینه بالا گرفتن و....نمایان شدن... در حالی که دُمشان زیر آب تکان می خورد... یکی از آن ها نزدیکم بود... با دو بار چرخش....محکم بدنم رو فشرد.... مرد گفت و زن را به تسخیر خودش درآورد... مرد گفت و گفت و گفت.... و رفت. صدا...
-
*SnowMan
شنبه 5 آذرماه سال 1390 00:14
اگه امروز نزدیکای چار و نیم صبح به کنار ساختمونِ نما رومی می رسیدی و سرت رو به اندازه ی پنجره ی آخرین طبقه بالا می آوردی, دختری رو می دیدی با صورت به شدت منقبض شده در حالی که انگشت های دست راستش روی نیمی از صورتش رو پوشونده و بر خلاف همه ی روزهای کودکی و نوجوونی که آرزوی دیدنش رو داشت, حالا نگران, با آرزوی بند اومدن...
-
جنگل آسفالت
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 12:46
اول صبحی دم خیابان ایستاده ام منتظر ماشین. اطرافم پر از چاله های پر آبِ بارندگی شب قبل است. ماشینی از دور چراغ می زند. دستم را بالا می برم و انگشت اشاره ام را عمود رو به پایین, به اندازه ی یک دایره کوچک می چرخانم. این بهترین راه است به جای فریاد زدن "میدان فلان". سرعتش را کم می کند دستش را بالا می برد و با...